پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

شیش...شیش...شیش ساله شد زندگی!

دختر نازنینم روزهای زندگی خیلی خیلی زود می گذره.یعنی تا چشم به هم میذاریم میان و میرن و خدا کنه این وسط دل کسی رو نشکنیم و فقط بندگی خدا کنیم. این روزها من و بابایی 6 ساله شدن زندگیمونو  جشن گرفتیم و از خدا می خواهیم جشن 60 ساله شدن زندگیمون همراه با نوه یا نوه های خوشگلمون هم ببینیم انشالله... شب 21 تیر بابایی مهربون با گل و کیک و کارت تبریک وارد خونه شد.شما اون روز خیلی بازی کرده بودی و مجبور شدم زودتر بخوابونمت.جشنمون رو 3 نفری برگزار کردیم البته نفر سوم شما نبودی خاله مرجان بود که چند روزی مهمونمون بود.بابایی تو کارت تبریک وعده یه شام دو نفره داده بود که فردا شبش یعنی زمان شام 6 سال پیش عروسی ! 2 نفری رفتیم ...
24 تير 1391

روزهای شاد شاد...

پرنسس کوچولوی من این روزها عید نیمه شعبان بود و عروسی دختر دایی جونم.و چقدر به هممون خوش گذشت.لذت دیدن یه پیوند جدید از یه طرف و لذت دیدار فامیل بعد از چندین سال از طرف دیگه روزهای خیلی شادی برامون رقم زد.الهی که همیشه پر باشه از این روزهای شاد و دل های شاد. شما که رسما ترکوندی!!!هر مرد و زنی بهم رسید این چند روز گفت دخترت چه خوشگل نانای میکنه (آخه دختر مردم از خجالت.نمیگن اینا به ریختشون نمیاد اهل نانای کردن باشن پس از کجا بچشون بلده؟!)   و اینجاست که گاهی به نظر بعضی علما در مورد نانای شک میکنم چون حس می کنم تا حدی از درون تراوش می کنه!! (در حال نانای.البته چرخ زدن نانای شما اینقدر ز...
18 تير 1391

اعیاد شعبانیه مبارک

دختر گلم این روزها روزهای خیلی مبارکیه.همش عید و شادی و دل خوش. هفته آینده عروسی داریم و من در تکاپوی تهیه لباس برای خودمو شما هستم.امیدوارم به نتیجه برسم هنوز که نرسیدم!! مامانی تا من دهنم وا میشه ازت تعریف کنم میزنی تو ذوقم.تازه چند روز بود خوب غذا می خوردی باز دوباره ادا اطوارت شروع شده.چیکار کنم از دست تو من ای خدااااااااااا علاقه شدیدی به نقاشی پیدا کردی.امیدوارم علاقه ات حفظ بشه! (این یعنی خیلی حرفه ای هستی !!) عکس گرفتن ازت خیلی سخت شده چون همش میگی دوربینو بدین به من: داشتیم میرفتیم مهمونی.عمو تو مهمونی گفت نشستین موهای بچه رو از دو طرف کشیدین؟!! ...
9 تير 1391

دلتنگم...

٢٠ ماه پیش وقتی روزهای آخر بارداری رو طی میکردم و به شدت ورم داشتم و دست و پاهام بابت همین ورم خیلی درد میکرد به خانم احمدی گفتم دیگه کلاس قران نمیام تا بعد زایمان.اون هم قبول کرد.بعد زایمان همانا و الان 19 ماه از زایمان می گذره و من هنوز به کلاس برنگشتم.البته بهانه محکمی برای خودم داشتم و اینکه خانم احمدی داره برای دکترا می خونه و فعلا کلاس نداره منم که از اساتید دیگه خوشم نمیاد پس منتظر می مونم تا خانم احمدی دوبار برگرده. 2 شنبه صبح شرکت بودم که یه اس ام اس اومد که برای ثبت نام کلاس خانم احمدی 3 شنبه صبح بیاین دارالقران.واااااااااااای دل تو دلم نبود.یه روز کامل خیلی خوش بودم هم به شوق دیدن خانم احمدی هم ادامه کلاس حفظ.3 شنبه صبح رف...
8 تير 1391
1